جدول جو
جدول جو

معنی دستک زدن - جستجوی لغت در جدول جو

دستک زدن
زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن
تصویری از دستک زدن
تصویر دستک زدن
فرهنگ فارسی عمید
دستک زدن
(شُ دَ)
دست بر دست زدن برای خواندن و طلب کردن کسی. (آنندراج). دست زدن. بر هم کوفتن دو کف دست طرب و شادی را. چنگه زدن، و آن زدن دو دست است بر یکدیگر که از آنها آوازی برآید. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، به اصطلاح ارباب نغمه، آواز دادن به دو دست به اصول، مقابل پا کوفتن. (آنندراج). هنگام زدن و ضرب گرفتن دستها را بهم زدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. چپه زدن. چپک زدن. تصفیق. تصفیح: دنبال او نعره ها برداشتند و دستک می زدند و به مسخره می خندیدند. (معارف بهاءالدین ولد).
بود در طرب صاحب دستگاه
ناستد ز دستک زدن هیچگاه.
ملاطغرا (از آنندراج).
- امثال:
دستک بزنید که هرچه بردند بردند.
، تقلب در ترازو هنگام وزن کردن، و آن چنان است که وزان در وقت کشیدن به ساعد یا مرفق به شاهین ترازو بطرف کفه ای که جنس گذاشته زور کند تا آن طرف پائین رود و بسیار بنظر آید. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
دستک زدن
دست بر دست زدن برای خواندن و طلب کردن کسی، آواز دادن بدو دست باصول مقابل پا کوفتن، مطرب سازنده سرود گوی خواننده، نادم پشیمان
فرهنگ لغت هوشیار
دستک زدن
((دَ تَ. زَ دَ))
کف زدن بر طبق حرکات پا
تصویری از دستک زدن
تصویر دستک زدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستک زن
تصویر دستک زن
مطرب، نوازنده، رقاص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی، دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن
کنایه از به کاری پرداختن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ / سِ کَ دَ)
کشیدن دست بر. لمس کردن. دست سودن. توجؤ:
آن حکیم خارچین استاد بود
دست می زد جابجا می آزمود.
مولوی.
ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف
که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش.
سعدی (کلیات ص 486).
لم ، دست زدن بر چیزی آشکار و نهان. (از منتهی الارب).
- دست بر ترکش زدن، مهیای جنگ شدن.
- ، خودآرائی کردن. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست بر چیزی زدن، به دست سودن و لمس کردن:
بغرید وبرزد بر آن سنگ دست
همی آتش از کوه خارا بجست.
فردوسی.
- دست برزدن به، مماس ساختن دست با:
بفرمود تا دخترش رفت پیش
همی دست برزدبه رخسار خویش.
فردوسی.
- دست به بر زدن، دست به کمر زدن.
- ، آماده شدن. مصمم شدن:
به بر زد سیاوش برآن کار دست
بزین اندرآمد ز تخت نشست.
فردوسی.
- دست به دعا زدن، بلند کردن دست در وقت دعا. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود.
- دست به کاری زدن، به کاری قیام کردن. مشغول آن شدن. اقدام کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در کاری زدن: عطارد دلالت دارد بر... به طاعت دست زدن با مکر و فریب. (التفهیم). ترکمانان سلجوقی و عراق که بدانها پیوسته اند دست بکار زده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 506).
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن ودست بکاری بزن.
نظامی.
مجنون ز چنان نظاره کردن
زد دست به جامه پاره کردن.
نظامی.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
حافظ.
- دست به سیاه و سفید نزدن، ابدا کاری نکردن.
- دست در خون زدن، کنایه از جنگ کردن. (آنندراج) :
روم خیمه بر طرف جیحون زنم
ابا دشمنان دست در خون زنم.
فردوسی.
- دست در رکاب زدن، کنایه از دویدن در جلو کسی. (آنندراج).
- ، رکاب کسی را گرفتن. همراه او بودن. ترک نکردن او:
کنون که می گذرد عیش چون نسیم ز باغ
چو گل خوش آن که زند دست در رکاب ایاغ.
میرزا بیدل (ازآنندراج).
- ، رکاب کسی را گرفتن درخواستی را:
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب.
سعدی.
- دست در کاری زدن، کنایه از شروع کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب دست به کاری زدن شود.
- دست در کیسه زدن، کنایه از جوانمردی کردن است یعنی بخشش و حاتمی نمودن. (برهان). کنایه از سخاوت و جوانمردی کردن. (آنندراج).
- دست زدن با کسی، کنایه از برابری کردن با وی. (آنندراج).
- دست زدن بر زانو، اظهار تأسف کردن:
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن.
سعدی.
- امثال:
اگر دست به طلا بزنم خاک می شود، کنایه از بخت بد.
، دو دست را بر یکدیگر زدن آنچنانکه بصدا درآید:
بر کوه شدی و می زدی دست
افتان خیزان چو مردم مست.
نظامی.
صفقه، یک بار دست زدن در بیع. (منتهی الارب)، آواز دادن به دو دست به اصول، مرادف کف زدن. (آنندراج). به اصولی دست بر یکدیگر مکرر زدن تنها یا با جمعی نشانۀ نشاط و سرور را. کف زدن به نشانۀ انبساط وشادی چنانکه در عروسیها و جز آن. آواز برآوردن از ضرب دو کف به یکدیگر علامت طرب را. عملی که گاه خوشی وشادمانی یا برای تمجید کسی کنند به زدن دو دست مکرربر یکدیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از خوشحالی و نشاط کردن. (آنندراج). چپک زدن. چپه زدن. کف زدن. دستک زدن. خنبیدن. خنبک. تصدیه. تصفیح. تصفیق:
مطربا گر که تو خواهی که می ات نوش کنم
بچمم دست زنم نعره و اخروش کنم.
منوچهری.
پای در گل چگونه رقص کنم
دست بر دل چگونه دست زنم.
سیدحسن غزنوی.
امروز بکام خویش دستی بزنیم
زآن پیش که دستها فروبندد خاک.
؟ (از سندبادنامه ص 157).
جهان بین تا چه آسان می کند مست
فلک بین تا چه خرم می زند دست.
نظامی.
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند.
مولوی.
دست می زد چون رهید از دست مرگ
سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ.
مولوی.
غم را چه زهره باشد تا نام ما برد
دستی بزن که از غم غمخوار فارغیم.
مولوی (از آنندراج).
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن.
سعدی.
می بده می بستان دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده ای.
صائب.
، متمسک شدن. چنگ زدن. متوسل شدن. تشبث کردن. اعتصام: مهمتر را فروگذاشته است و دست در نامهمتر زده است. (تاریخ بیهقی). ایزد تعالی بندگان را که راست باشند و توکل بر وی کنند و دست بصبوری زنند ضایع نماند. (تاریخ بیهقی).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.
ناصرخسرو.
بدین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
من دست خویش در رسن دین حق زدم
از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام.
ناصرخسرو.
گفتند ازین رنج ما دست در دیگری زدیم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76). دست در حبل متین طاعت زد. (سندبادنامه ص 162).
در پای طاعتش نزدی دست لاجرم
هم پای در گلی زو و هم دست بر سری.
خالد بن ربیع (لباب الالباب ص 345).
برون از پادشاهی دولتی هست
که آن جوید کسی وآنجا زند دست.
نظامی.
دست جزین پرده بجائی مزن
خارج ازین پرده نوائی مزن.
نظامی.
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نااهل و اهلی می زنم دست.
نظامی.
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.
نظامی.
دست زن در ذیل صاحب دولتی
تا ز افغانش بیابی رفعتی.
مولوی.
مرد غرقه گشته جانی می کند
دست را در هر گیاهی می زند.
مولوی.
دست بر دامن مردان زن و اندیشه مکن
هرکه با نوح نشیند چه غم از طوفانش.
سعدی.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری.
سعدی.
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در دست نامحرمی.
سعدی.
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست
مائیم و دست ودامن معصوم مرتضی.
سعدی.
بارها نوعروس جانفرسای
دست در دامنش زدی که درآی.
سعدی.
- دست اندرزدن به...، متمسک شدن به. استمساک کردن به. تمسک کردن به.
- دست درزدن، متمسک شدن:
سبک در توبه زد مسکین تنم دست
که بر گردن گنه بار گران دید.
مسعودسعد.
، حمله بردن. هجوم کردن، دست گرا کردن.مقابله کردن. درافتادن: بتعجیل سوی آمل وکجور و رویان افتند بر آن جمله که به ناتل که در آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463)، دست یازیدن:
بزد دست پولاد (پولادوند) بسیارهوش
برانگیخت اسب و برآمد خروش.
فردوسی.
چو از دور گرد سپه را بدید (گیو)
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
سرجنگیان کاین سخنها شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی.
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش گشته شگفت.
فردوسی.
بشاخی زدی دست کاندر زمین
برو شهریاران کنند آفرین.
فردوسی.
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه می کند کفن را.
نظامی.
، باختن. به بازی پرداختن:
در نرد غمت دلم زبون است
دستی بزنم که دست خون است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
دستک زننده. مطرب و سازنده و سرودگوی و خواننده. (برهان). مطرب و سازنده. (آنندراج). مطرب و رقاص و نغمه و چنگه زن. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). خنبک زن. (از برهان) ، نادم و پشیمان. (برهان) (آنندراج) ، متقلب در ترازو هنگام کشیدن. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به دستک زدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستان زدن
تصویر دستان زدن
نغمه سرودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کردن
تصویر دست کردن
یا دست کردن و پیش کردن وا داشتن کسی را بکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
لمس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسته زدن
تصویر دسته زدن
روشن کردن خود رو با دسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
اقدام نمودن، اقدام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
للمسٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
Clap, Dab
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
applaudir, tapoter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
拍手する , 軽くたたく
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
تالی بجانا , ہلکا سا مارنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
তালি দেওয়া , হালকা চাপ দেওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
makofi, kupiga tapo
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
alkışlamak, hafifçe vurmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
박수치다 , 가볍게 두드리다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
ताली बजाना , थपथपाना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
למחוא כף , לטפוח
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
аплодировать , постучать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
bertepuk tangan, mengetuk ringan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
ปรบมือ , ตบเบาๆ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
klappen, zacht kloppen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
applaudire, battere leggermente
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
aplaudir, dar tapinhas
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
拍手 , 轻拍
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
klaskać, lekko klepać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
аплодувати , легенько стукати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
klatschen, klopfen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دست زدن
تصویر دست زدن
aplaudir, dar golpecitos
دیکشنری فارسی به اسپانیایی